.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۴۰→
حرفاش یه آرامش خاص و توی دلم جاداده بودن...و قطره اشکی رو توچشمام!...باورم نمی شد دوری تموم شده وحالا بدون هیچ مانعی بهم رسیدیم...باورکردنی نبود ولی حقیقت داشت...دوری تموم شد...وحالا رادوین داره از می خواد واسه همیشه کنارش بمونم...این یعنی انتهای خوشبختی!!!
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...ویه لبخند روی لبم جاخوش کرد!...
سری به عالمت تایید تکون دادم...زیرلب زمزمه کردم:
- دوستت دارم ارسلان...
از سرخوشحالی وهیجان خندید!...یه نفس عمیق کشید ونگاه خیره اش ودوخت به چشمام...مثل من زمزمه کرد:
- داماد چلاق قصه عاشقته!...دوستت دارم دیانا...
خندیدم...اونم خندید...
صدای خنده هامون که قطع شد،سکوت کردیم...نه من حرفی زدم ونه اون...
ارسلان خیره خیره نگاهم می کرد...ومنم دست از سرچشماش برنمی داشتم...
سرش واز روی تخت بلند کرد وبه سمتم خم شد...آروم آروم اومد طرفم...چیزی نمونده بود فاصله بینمون ازبین بره که ارسلان از درد به خودش پیچید و قیافه اش مچاله شد...دیگه نتونست جلو تر بیاد...دردش اونقدر شدید بود که راه رفته رو برگشت و سرش روی تخت جاگرفت!...
دستش و روی کمرش گذاشت و یه لبخند محو روی لبش نشوند...هنوز زل زده بود به من...بالحن شیطنت آمیزی گفت:ببین این تصادف لامصب چی به سر من آورده!از کارو زندگی انداختتمون...نمی تونم تکون بخورم!!!
لبخندی به روش زدم...به سمتش خم شدم وآروم آروم فاصله رو کم کردم...اونقدر کم که فقط به اندازه ۲ انگشت بین صورتامون فاصله بود...صورت من بالا وصورت ارسلان پایین!...مجبور بودم روش خم بشم چون دراز کشیده بود ونمی تونست بلند شه...
زل زده بود توچشمام...نگاه منم تو نگاهش قفل شده بود...آروم آروم نگاهش از روی چشمام سر خورد واومد پایین...روی لبام متوقف شد...بی اختیار چشمام وبستم...ارسلان نزدیک شد ودیگه فاصله ای نموند...
بعداز دقیقه هایی که برای من طولانی و لذت بخش بود،صورت ارسلان به عقب رفت وازم فاصله گرفت...وتازه اونجا بود که اکسیژن معنا پیدا کرد!...نفس عمیقی کشیدم وبعد...چشم باز کردم...
نگاهم به نگاهش گره خورد!... نگاهی که فقط یه نگاه نبود...تمام زندگی من بود!
خیره خیره نگاهم می کرد ولبخندی روی لبش خودنمایی می کرد...لبخندش وبالبخند جواب دادم.
خواستم عقب تر برم که دستای ارسلان دور کمرم حلقه شد...وبعد...بایه حرکت من و از روی تخت بلند کرد و روی پای چپش که سالم بود جا داد!...
خیره شدم توچشماش...
قیافه شیطونی به خودم گرفتم وگفتم:تو کمرت درد می کرد؟...هان؟!...(خندیدم...با نگاه به دستاش اشاره کردم که دور کمرم حلقه شده بود...و به خودم که روی پاش نشسته بودم...)خوبه درد داری،درد نداشتی چجوری می خواستی دلتنگیا رو جبران کنی؟...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...ویه لبخند روی لبم جاخوش کرد!...
سری به عالمت تایید تکون دادم...زیرلب زمزمه کردم:
- دوستت دارم ارسلان...
از سرخوشحالی وهیجان خندید!...یه نفس عمیق کشید ونگاه خیره اش ودوخت به چشمام...مثل من زمزمه کرد:
- داماد چلاق قصه عاشقته!...دوستت دارم دیانا...
خندیدم...اونم خندید...
صدای خنده هامون که قطع شد،سکوت کردیم...نه من حرفی زدم ونه اون...
ارسلان خیره خیره نگاهم می کرد...ومنم دست از سرچشماش برنمی داشتم...
سرش واز روی تخت بلند کرد وبه سمتم خم شد...آروم آروم اومد طرفم...چیزی نمونده بود فاصله بینمون ازبین بره که ارسلان از درد به خودش پیچید و قیافه اش مچاله شد...دیگه نتونست جلو تر بیاد...دردش اونقدر شدید بود که راه رفته رو برگشت و سرش روی تخت جاگرفت!...
دستش و روی کمرش گذاشت و یه لبخند محو روی لبش نشوند...هنوز زل زده بود به من...بالحن شیطنت آمیزی گفت:ببین این تصادف لامصب چی به سر من آورده!از کارو زندگی انداختتمون...نمی تونم تکون بخورم!!!
لبخندی به روش زدم...به سمتش خم شدم وآروم آروم فاصله رو کم کردم...اونقدر کم که فقط به اندازه ۲ انگشت بین صورتامون فاصله بود...صورت من بالا وصورت ارسلان پایین!...مجبور بودم روش خم بشم چون دراز کشیده بود ونمی تونست بلند شه...
زل زده بود توچشمام...نگاه منم تو نگاهش قفل شده بود...آروم آروم نگاهش از روی چشمام سر خورد واومد پایین...روی لبام متوقف شد...بی اختیار چشمام وبستم...ارسلان نزدیک شد ودیگه فاصله ای نموند...
بعداز دقیقه هایی که برای من طولانی و لذت بخش بود،صورت ارسلان به عقب رفت وازم فاصله گرفت...وتازه اونجا بود که اکسیژن معنا پیدا کرد!...نفس عمیقی کشیدم وبعد...چشم باز کردم...
نگاهم به نگاهش گره خورد!... نگاهی که فقط یه نگاه نبود...تمام زندگی من بود!
خیره خیره نگاهم می کرد ولبخندی روی لبش خودنمایی می کرد...لبخندش وبالبخند جواب دادم.
خواستم عقب تر برم که دستای ارسلان دور کمرم حلقه شد...وبعد...بایه حرکت من و از روی تخت بلند کرد و روی پای چپش که سالم بود جا داد!...
خیره شدم توچشماش...
قیافه شیطونی به خودم گرفتم وگفتم:تو کمرت درد می کرد؟...هان؟!...(خندیدم...با نگاه به دستاش اشاره کردم که دور کمرم حلقه شده بود...و به خودم که روی پاش نشسته بودم...)خوبه درد داری،درد نداشتی چجوری می خواستی دلتنگیا رو جبران کنی؟...
۱۰.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.